آنه شرلی با موهای قرمز
قالب وبلاگ

قسمت اول :  اول ژوئن قرن 19 . در کشتی ای که به سمت کانادا و جزیره پرنس ادوارد در حرکت بود، دختر بچه ای با موهای قرمز و یک کیف کوچک مناظر را نظاره گر بود. او آمده بود تا زندگی جدیدی را شروع کند. پس از مدتی صدای بوق کشتی به گوش میرسد. مسافران پیاده میشوند. برای بعضی منتظرانی آماده استقبالشان هستند. اما برای دخترک خیر. آنه سوار قطار میشود تا به راه خود ادامه دهد. خواهر و برادری به نام "متیو و ماریلا کاتبرت" فرزندی از یتیم خانه درخواست کرده بودند و آنه فرستاده شده بود.

 

آنها در "گرین گیبلز" زندگی میکنند. آنه با شخصی به نام "خانم اسپنسر" همراه است. او آنه را از یتیم خانه آورده. پس از مدتی قطار در ایستگاه "Bright River" توقف میکند. آنه پیاده شده و به مناظر اطراف مینگرد. خانم اسپنسر به آنه میگوید در ایستگاه بماند تا به دنبالش بیایند.آنه مدتی می ایستد. در اطراف حتی یک آدم هم وجود ندارد و فقط صدای بلبل به گوش میرسد. چند گونی سمت راست آنه در ایستگاه روی هم انباشته شده اند. آنه روی آنها مینشیند و منتظر میماند. چشمش به درختی  می افتد که شکوفه زده. منظره واقعا زیباییست. بالاخره مردی می آید. آنه فکر میکند دنبالش آمدند. اما مرد پس از نگاهی روی صندلی مینشیند.سپس به ساعتش نگاه میکند و با عجله به درون ایستگاه میرود. بعد از مدتی با رئیس ایستگاه بیرون می آیند. مرد میخواهد توضیح دهد که مسافرشان نیامده اما رئیس اهمیتی نمیدهد.مرد عرق کرده. او عرقش را پاک میکند و به آنه نگاه میکند. آنه جلو میرود و به مرد میگوید:

 

شما باید آقای متیو کاتبرت باشید. درسته؟

 

مرد سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.

 

-این واقعا شمایید! من از دیدارتون خوشحال شدم!

 

و سپس به متیو دست میدهد.

 

- نگران شده بودم که چه اتفاقی افتاده دیر کردید. اگه شما تا امشب نمی اومدید من میرفتم زیر اون درخت گیلاس و استراحت میکردم. من حتی یه ذره هم نمیترسیدم. تازه میتونست جالب باشه که من زیر یه درخت شکوفه دار گیلاس استراحت کنم. شکوفه های سفید زیر نور مهتاب... اینطور نیست؟ مثل اینکه یه خونه با سنگ مرمر داشته باشیم.

 

سپس چشمانش را بست و  خود را میان شکوفه های گیلاس تصور کرد.

 

-من میتونستم فردا منتظر شما بمونم.

 

مرد عرقش را یکبار دیگر پاک کرد. انگار دستپاچه شده بود. برای ختم این موضوع گفت:

 

منو ببخشید. اجازه بدید کیفتون رو بگیرم.

 

-نه ممنون. خودم میتونم ببرمش. درسته که زندگی من این تو هست. ولی این اصلا سنگین نیست. اگه مراقب نباشیم بندش پاره مبشه.

 

و بند را از جای کند و نشان متیو داد. سپس دوباره جای داد.

 

-اگه اشکالی نداره خودم ببرمش...

 

و هر دو به سمت پایین پله های ایستگاه رفتند. آنه مدام حرف میزد و از درشکه رانی و یتیم خونه میگفت. مرد که اصلا تصورش هم نمیکرد چنین اتفاقی بیفتد ترجیح داد چیزی نگوید و فقط درشکه را براند. آنه پس از سوار شدن در درشکه گفت:

 

 من از یتیم خونه خوشم نمیاد. اونجا وحشتناکه. هیچ جایی برای خیالپردازی نداره. فقط یتیم ها با من بودند. من تونستم تصور کنم یه دختر با من بود که فرزند یه کنت بود. اینطوری جالبتره... ولی من فقط شب ها وقت داشتم. روز ها همش کار میکردم.  شاید چون من ضعیف هستم. من واقعا ضعیفم. فقط پوست و استخوانم. اگه میتونستم چاقتر بشم...

 

 -میتونیم راه بیفتیم؟

 

-البته!

 

     دختر احساس خستگی نمیکرد و فقط حرف میزد. متیو هم با اینکه از دخترا خوشش نمی اومد ولی با حوصله به حرف های آنه گوش میکرد. شاید اولین دختری بود که متیو ازش خوشش می اومد.

 

آنه: چره رنگ این جاده قرمزه؟

 

-نمیدونم.

 

-خوبه. بعدا هم میتونیم جوابش رو پیدا کنیم. زندگی خسته کننده میشه اگه آدم همه چیز رو بدونه. و هیچ جایی برای خیالپردازی نمیمونه... من خیلی حرف میزنم؟ من باید ساکت بشم؟ اگه لازمه بهم بگید. منم ساکت میشم! با اینکه مشکله...

 

- هرچی میخوای میتونی حرف بزنی. من مشکلی ندارم.

 

-واقعا؟ عالیه! من بهترین عموی دنیا رو دارم! مردم میگن این کار من آزار دهنده هست. اونا به حرف های من میخندن. اما اگه آدم خوب فکر کنه چیزای مخصوصی تو این حرف ها هست. مگه نه؟

 

-درسته. این چیز عجیبی نیست.

 

-من از خانم اسپنسر شنیدم گرین گیبلز پر از درخته. من عاشق درخت هام. این عالیه! اما تو یتیم خونه فقط یکی دوتا درخت بود. البته تو اون قفس فرقی برای یتیم ها نداشت. من معمولا با درخت ها صحبت میکردم... اوه درخت های بیچاره. اگه شما تو جنگل کنار رودخونه بودید بهتر رشد میکردید. من احساس خیلی بدی داشتم که اونا رو ول کنم... راستی تو گرین گیبلز رودخونه هم هست؟ یادم رفت از خانم اسپنسر بپرسم.

 

-یه کوچیکش نزدیک خونمون هست.

 

-اوه این عالیه!! من همیشه تصور میکردم کنار یه رودخونه زندگی میکنم. ولی فکرش هم نمیکردم یه زمانی واقعی بشه!! حالا واقعا هست! من خیلی خوشحالم. ولی این کافی نیست. چون... به نظر شما رنگ موهای من چیه؟

 

متیو با شک و تردید(!) گفت: این قرمز نیست؟

 

 -آره... این قرمزه... [و نفس عمیق کشید] حالا فهمیدین چرا کافی نیست. من نمیتونم چیزای دیگه مثل صورت کک و مکی و چشمان سبز رو به خاطر بیارم. اینا با تصورات من جور در نمیاد. من میتونم خیال کنم که یه رز قشنگ دارم و با چشمان درخشان سیاه. ولی من اصلا از موی قرمز خوشم نمیاد. مگه اینکه تصور کنم که موهام پرکلاغی هست. ولی بازم میدونم که قرمز درمیاد. این تمام ذهنم رو خراب میکنه[و آه کشید]. من یه دختری رو میشناسم که مثل من فکر میکرد. اما اون موهاش طلایی بود نه قرمز... اوه آقای کاتبرت! آقای کاتبرت! آقای کاتبرت!

 

آنه منظره درختان سیب را دیده بود. همه آنها پر از شکوفه بودند. آنه از این همه زیبایی نفسش بند آمده بود.  او تصور میکرد شکوفه ها از جایشان کنده شده و همراه هر کدام یه کوتوله در حال بازی است. وقتی از آنجا دور شدند آنه ساکت ماند

 

 http://20uploads.com/files/1390/tir/Annadai-capelli-rossi-01-from-WapNEXTcom.swf    

 

     متیو که متوجه ساکت ماندن آنه شده بود گفت: خسته ای؟ شاید گرسنه باشی...

 

 -آه... آقای کاتبرت... اون مکان سفید کجا بود؟

 

-منظورت اونجایی هست که درختای سیب شکوفه کرده بودند؟ اونجا واقعا زیباست...

 

-زیبا؟ یه چیزی بیشتر از زیبا بود. اونجا توصیف ناپذیر بود. اونجا شگفت انگیز بود. اجساس شما چیه؟

 

-من احساس خاصی ندارم... 

 

 -ولی من دارم! من وقتی اونجای قشنگ رو دیدم همچین احساسی پیدا کردم. ولی من فقط میدونم اون تو یه خیابونه... درسته! چرا بهش نگیم "را سفید لذت بخش"؟

 

-راه سفید لذت بخش؟

 

-اگه من از اسم یه چیزی خوشم نیاد خودم براش یه اسم انتخاب میکنم. عمو، شما هم میتونید به این اسم صدا کنید!.. ما واقعا دارین میرسیم؟

 

-آره! حدود یه مایل دیگه مونده.

 

-آه... من هم خوشحالم هم ناراحت. ناراحتم به خاطر اینکه این سفر دلپذیر بود. منم همیشه از اینکه یه چیز دلپذیر تموم میشه ناراحتم. ممکنه چیزای دلپذیر دیگه ای رخ بده. ولی آدم هیچوقت نمیتونه مطمئن باشه. ولی من خوشحالم که داریم میرسیم خونه.

 

متیو نمیدونست "ماریلا" چه عکس العملی نشون میده وقتی آنه رو ببینه. ولی ترجیح داد چیزی به آنه نگه تا آنه ناراحت نشه.

 

-من هیچ خونه ای نداشتم. فکر میکنم دوباره اتفاقات دلپذیری رخ میده.

 

متیو تمام راه به این فکر بود که ماریلا چقدر عصبانی خواهد شد. اونم وقتی که دخترک با هیجان صحبت میکند و منتظر استقبال گرم هست. آفتاب کم کم داشت غروب میکرد. خورشید از بین دختان نور خود را میپاشاند و مانند یک رود خانه طلایی شده بود.

 


[ جمعه 90/5/28 ] [ 4:26 عصر ] [ آنه شرلی ] [ نظرات () ]
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 43043


ساخت کد صوتی آنلاین

ساخت كد آهنگ ساخت كد آهنگ