آنه شرلی با موهای قرمز
|
قسمت ششم : آنه پس از اینکه قرار شد موقتا در گرین گیبلز بمونه به ماریلا تو همه چی کمک میکرد. از شستن ظرف ها و لباس ها، تا نظافت کف زمین و قفسه ها. ماریلا هم از این وضعیت راضی بود. یه روز آنه بعد از اینکه ظرف ها رو شست، قاطعانه به سمت ماریلا رفت و با صدایی لرزان گفت: خانم کاتبرت. خواهش میکنم قبول کنید که اینجا بمونم. من تمام صبح کار کردم. - فعلا اینا رو ول کن. برو دستمال ظرف ها رو با آب داغ بشور. قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسی و آنه هم کتری را از روی گاز برداشت و چنین کرد. سپس به سوی ماریلا برگشت و با نگاه نگرانش درخواست خود را دوباره کرد. ماریلا: خوبه. من میخوام یه خبر خوب بهت بدم. ما تورو نگه میداریم. ولی تو باید دختر خوبی باشی و خودت رو خوب نشون بدی آنه همین لحظه از خوشحالی تمام اشک در چشمانش جمع شد. او خود را میان درختان سبز زیبا، آسمان آبی با ابر های سفید که گویی مانند پنبه هایی در آسمان تکان میخوردند تجسم کرد. خداوند یکی از آرزو های او را برآورده کرده بود. ماریلا: خوب. چی شد؟ - مشکلی نیست. داشتم گریه میکردم. من خیلی خیلی خوشحالم. اوه من تا به حال اینقدر خوشحال نبودم. من قبلا هم از شکوفه های گیلاس خوشحال بودم. ولی این... این یه چیزی بیشتر از خوشحالیه. من سعی میکنم دختر خوبی باشم. البته دشواره... ولی به هر حال من تلاشم رو میکنم. میتونم ازتون سوال کنم که من چرا گریه میکنم؟ - من فکر میکنم به خاطر اینه که خیلی کار کردی. برو رو صندلی بشین و استراحت کن. تو به فاصله کمی گریه میکنی و میخندی! آره تو میمونی. ما هم به خوبی ازت نگه داری میکنیم. تو باید بری مدرسه... اما آنه به صدایی که از بیرون می آمد گوش میداد. به صدایی که میگفت: آنه آنه! بیا بیرون! ما منتظریم!. سپس با عجله بیرون رفت. ماریلا متوجه شد و گفت: کجا میری؟ -میرم به ملکه برفی بگم من اینجا میمونم. سپس دوان دوان به سمت درخت شکوفه دار کنار خانه رفت و گفت: "عصر بخیر ملکه برفی". واقعا این اسم برازنده درخت بود. درختی پرشکوفه با شاخه های زیبا و زنده که در زیر نور خورشید بیشتر خود را نمایان میکرد. آنه پس از دیدن شکوفه دور خود چرجید و مناظر اطراف را نگاه میکرد. باور کردنی نبود. منظره ای زیبا و رویایی، آسمان آبی، درختان، دشت، کوه و همه چیز زیبا بودند. آنه دیگر نمیتوانست تحمل کند و به میان آنجا نرود. بنابراین دوان دوان به سوی آنجا رفت. ماریلا چندبار فریاد زد که آنجا نرو اما موفق نشد. آنه تقریبا همه جای را گشت. از خوشحالی نمیدانست چکار کند. http://20uploads.com/files/1390/tir/anna-dai-capelli-rossi-06.swf پس از گشتن در طبیعت در راه متیو را دید که داشت زمین را بذر میپاشید. دوان دوان به سمت متیو رفت و میگفت: آقای کاتبرت! آقای کاتبرت! باورتو نمیشه اگه بگم چی شد! من میمونم! من تو گرین گیبلز پیش شما میمونم! متیو: آه... خوبه... - "آقای کاتبرت نمیدونم خوابم یا بیدار". و نیشگونی از خود گرفت. "آی... نه مطمئنم که بیدارم". - درست آنه. تو خواب نیستی. تو حالا "آنه گرین گیبلز" هستی(همون Anne of Green Gables) ماریلا مدام داد میزند و به دنبال آنه میگردد. متیو و آنه با هم در راه برگشت به خانه هستند. در راه درختان زیادی با شکوفه های فراوان دیده میشوند. آنه با اجازه متیو یکی از آن شاخه را شکسته و با خود به خانه میبرد. وقتی وارد میشود ماریلا در حالی که بافتنی میبافد میگوید: آه... بالاخره برگشتی. بهت گفتم دور نشو. - منو ببخشید. نتونستم جلو خودم رو بگیرم. ولی راستش اونجا واقعا زیبا بود. - به هر حال تو باید به حرف من گوش میکردی. حالا تا اون چیزی که تو دستت هست خشک نشده بذارش تو آب. و آنه چنین کرد. و سپس با کمک ماریلا مشغول چیدن ناهار شدند. سفره ناهار به زیبایی چیده شده بود. گلدان شاخه شکوفه وسط میز خودنمایی میکرد. انگار هر سه از وجود شکوفه راضی بودند. آنه نگاهی به متیو و ماریلا انداخت و گفت:
ماریلا: تو منو ماریلا صدا میکنی - بی ادبی نیست که شما رو ماریلا صدا کنم؟ -من فکر میکنم بی ادبی نیست. -من دوست دارم شما رو خاله ماریلا صدا کنم. من هیچ خاله و عمویی نداشتم. حتی یه مادربزرگ. اگه شما رو خاله صدا کنم اونوقت احساس اینکه خاله دارم پیدا میکنم... میتونم خاله ماریلا صداتون کنم؟ -نه. وقتی خالت نیستم دوست ندارم منو خاله صدا کنی. -ولی ما میتونیم تصور کنیم شما خاله واقعی من هستید. -من نمیتونم. -یعنی شما نمیتونید چیزایی که دور از واقعیت هست تصور کنید؟ -نه -چه عجیب! -من اعتقاد ندارم چیزایی تصور کنم که واقعی نیستن. آنه رو به متیو کرد و گفت: عمو. میتونم شما رو عمو متیو صدا کنم؟ -راستش من فکر میکنم بهتره منو متیو صدا کنی... بعد از ناهار بیا بریم به آغل. اونجا گربه داره. -گربه؟باید جالب باشه! ماریلا: نه! تو اول باید دعا کنی. در ضمن هیچ خوشم نمیاد دعات مثل دیروز باشه! -فهمیدم. پس از خوردن ناهار متیو به مزرعه رفت. آنه و ماریلا نیز مشغولشستن ظرف ها شدند. آنه گفت: میتونم اینجا دوست قسم خورده پیدا کنم؟ - چی؟ یه دوست چی؟ -یه دوست قسم خورده. یه دوست صمیمی... میدونی. خیلی خوبه آدم کسی رو داشته باشه. من تو همه خواب هام خواب اونو میدیدم. البته من واقعا نتونستم. ولی تو خواب هر چیزی ممکنه. کسی هست؟ -"دیانا بری" همین ورا زندگی میکنه. و هم سن و سال تو هست. اون دختر خیلی خوبیه. شاید وقتی اون اومد خونمون بتونید با هم دوست بشید. اون فعلا رفته "کارمودی" تا عمه اش رو ببینه. تو باید خیلی با دقت باهاش رفتار کنی. خانم بری آدم خاصیه. او به دخترش اجازه بازی با هیچ دختر بدی رو نمیده. آنه که انگار به این چیزا اهمیت نمیداد گفت: چه شکلی هست؟ موهاش که قرمز نیست؟ اوه خیلی بد میشه که اون هم مثل من موهاش قرمز باشه. ما هیچوقت دوستان صمیمی ای نخواهیم شد. -دیانا دختر خوشگلیه. چشماش و موهاش مشکی هست. و همینطور گونه های قرمز. اون خوب و باهوشه. این چیزا بهتر از خوشگلیه. اما انگار آنه نظر خلاف ماریلا داشت. اوه خدای من! اون خوشگله! با اینکه من اینطوری نیستم... اما اون میتونه دوست صمیمی خوشگل من باشه. وقتی من با خانم توماس زندگی میکردم اون یه قفسه تو اتاقش داشت که در هاش شیشه ای بود. اون هیچ کتابی توش نداشت. یکی از در هاش هم شکسته بود. ولی اون یکی نه. من هم برای دیدن انعکاس خودم تو اون ازش استفاده کردم. انگار یه دختر دیگه اونجا زندگی میکرد. من اونو "کتی موریس" صدا کردم. اون خیلی صمیمی بود. من یه ساعت باهاش حرف میزدم. بخصوص یکشنبه ها. کتی خیلی با من راحت بود و به من دلداری میداد. و اگه من میتونستم اونو جادو کنم میتونستم در رو باز کنم و با کتی موریس زندگی کنم. و اون میتونست دست منو بگیره و منو به جایی ببره که توش گل ها و آفتاب و خیلی چیزای دیگه هست. و ما میتونستیم با خوشحالی اونجا زندگی کنیم. وقتی رفتم به خونه خانم هاموند واسه من خیلی سخت بود کتی موریس رو ترک کنم. اون هم همینطور. چون اون گریه کرد وقتی بوسه خداحافظی رو زد. ماریلا یه لحظه داشت باورش میشد که کتی واقعی هست. اما به آنه گفت: اون تصور بوده. تو نصف عمرت رو با خیالاتت زندگی کردی. بهتره دوستان واقعی پیدا کنی که هیچوقت الکی نیستن. برو تو هال و دعات رو بخون. -شما میدونید دعای دیشب من وحشتناک بود. ولی این اولین بار من بود. طبیعی هست. بهتره دعام رو تو رخت خوابم بخونم. ولی وقتی من بلند شدم همه چیز رو فراموش کردم. من فکر میکنم نمیتونم به دعایی که قبلا خوندم فکر کنم. -من اونو نوشتم آنه. وقتی میگم یه کاری رو انجام بده یعنی میخوام اون کار رو انجام بدی. حالا برو و دعا رو بیار پدر ما کسی است که هنر در بهشت مقدسش نام اوست. ممکن است پادشاهتان بیاید، اجازه دهید مکان را مانند آسمان بگیرد. همچنین زمین را... من اینو دوست دارم. خیلی قشنگه.[وسپس شروع به خواندن دوباره کرد] ماریلا: انگار خوشت میاد همش حرف بزنی. برو اینو تو اتاقت بخون. -من فقط یه خط از اینو به خاطر سپردم. -همین که گفتم! اینو تو کلت فرو کن میتونم شکوفه سیب رو با خودم بردارم؟ -نه. تو نباید با گل ها اتاقت رو به هم بریزی. - خودم هم احساس خوبی ندارم. اگه یه شکوفه سیب بودم نمیخواستم چیده بشم. -آنه! نشنیدی چی گفتم؟ آنه لبخندی زد و به سوی اتاقش رفت. در راه دعا را خواند. و خود را در لباس عروس تصور کرد. او گفت: من کردلیا هستم. بانو کردلیا فیتزجرالد. مو های من مثل تاریکی شب و چهره ام زیباست... نه من واقعا اینطوری نیستم. و به سمت آینه رفت. -تو فقط آنه گرین گیبلز هستی. فقط همین. به هر حال من سعی میکنم تصور کنم کردلیا هستم. کردلیا صد برابر بهتر از آنه گرین گیبلز هست... ولی آنه گرین گیبلز واقعی هست! و به سمت پنجره رفت.او مدام میگفت من آنه گرین گیبلز هستم. سپس گفت: دیانا. من فکر میکنم ما میتونیم دوستان صمیمی ای باشیم. و به خانه دیانا چشم دوخت. [ چهارشنبه 90/6/2 ] [ 7:48 عصر ] [ آنه شرلی ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |