آنه شرلی با موهای قرمز
|
قسمت پنجم : ماریلا و آنه به خانه خانم اسپنسر میرسند. آن دو مدت نسبتا زیادی در راه بودن. خانم اسپنسر از پشت پنجره آن دو را دیده و با عجله به استقبالشان می آید: -سلام خانم کاتبرت. عصر بخیر. نمیدونستم امروز میاین. بیاین تو... آنه، چطوری؟ - خوبم. مرسی. - خوشحالم که میشنوم. ماریلا: خانم اسپنسر، من واسه این اینجا اومدم که... و ناگهان دو بچه که با هم بازی میکنند به طرف آن ها می آیند. بچه کوچک آنه را شناخته و متوجه او میشود. اما آنه جوابی به بچه نمی دهد. بچه بزرگتر هواس بچه کوچک را پرت کرده و بازی را ادامه میدهند.
ماریلا: خانم اسپنسر، یه اشتباهی پیش اومده. من یه پسر خواسته بودم. ما فکر میکردیم یه پسر میاد. - چی؟ آخه... برادرم "روبرت" گفت که شما یه دختر میخواین. ماریلا سر خود را به نشانه منفی تکان می دهد. خانم اسپنسر: حالا ما باید چکار کنیم؟ این تقصیر من نیست. هر چند که من سهل انگاری کردم. - من و متیو احساس خوبی نسبت به این موضوع نداریم. من باید خودم شخصا این موضوع رو پیگیری کنم. ما فقط میتونیم یکم موضوع رو اصلاح کنیم. میتونیم اینو به یتیم خونه بفرستیم... آنه از شنیدن این حرف نگران شد. بدتر از همه شنیدن صدای بازی اون دوتا بچه بود که نگرانی آنه رو بیشتر میکرد. - ... بعدش هم یه پسر رو بیاریم. مشکلی که نداره؟ خانم اسپنسر: نیازی به پس دادن آنه نیست. من "خانم Blewett" رو دیروز دیدم. اون به کمک یه دختر نیاز داشت. - خانم Blewett؟ - اون خانواده بزرگی داره و بدون کمک نمیتونه از اونا مراقبت کنه. آنه میتونه یه کمک عالی براش باشه. - مطمئن هستید خود خانم Blewett اینا رو گفت... و بعد نگاهی به چهره معصومانه آنه انداخت. آنه هم همینطور. - اینو نباید بد شانسی بدونید. این لطف خدا بوده... آهان! خودش هم اومد. اون داره میاد. یه لحظه ببخشید... و دوان دوان به سمت اون خانوم رفت. آنه کمی جلو رفت تا ببینه قراره از این به بعد با کی زندگی کنه. وقتی زن جلو آمد معلوم شد که یک پیرزنه. پیرزنی اخم کرده با لباس سیاه، پوست چروکیده و موهایی سفید جلو آمد. آنه ترسید. مگر میشود با یه همچین موجودی زندگی کرد. آنه سرش را پایین انداخت. پیرزن گفت: اسمت چیه و چند سالته؟ پاسخی دریافت نشد. - هان؟! گفتم چند سالته! خانم اسپنسر: 11 سالشه. - شرمنده. ولی من دوست دارم خود دختره حرف بزنه. - ... اِ... بفرمایید تو. همه داخل شدند خانم اسپنسر: خب نظرتون چیه؟ - ظاهرش که خوب نیست. ولی مشخصه که مقاومه. ما هیچ جایی برای ضعیف ها نداریم. اینطوری بیشتر مشکل درست میکنه. من میخوام به اندازه کافی مقاوم باشه... و سپس طرف آنه رفت. - گوش کن. اگه من ببرمت باید حرف گوش کن باشی. باید تو کارای خونه خوب کمک کنی. وقتی بهت غذا میدم که خوب کار کنی. و به سمت خانم اسپنسر و ماریلا رفت. - میخوام این بچه رو نگه دارم. امروز اینو به خونه ام میبرم. ماریلا: واقعا؟ خب حالا ما باید چه کار کنیم؟... به هر حال ما باید تصمیم بگیریم که نگه داریمش یا نه... متیو میخواد اینو نگه داریم. برای اینکه مشکلی پیش نیاد. بذارین با متیو مشورت کنم. اگه زحمتی نیست اینو بعدا ببرین. من خودم فردا دوباره میام. اگه من نیومدم یعنی اینکه میخوایم نگه اش داریم. آنه از فرط خوشحالی چشمانش را بست و با یک نفس عمیق خود را میان گل های زیبای زرد تجسم کرد که روی آنها خوابیده است -... مشکلی که نیست خانم؟ پیرزن: نه مشکلی نیست... من دیگه باید برم. معامله ما جور نمیشه. متیو برای آنه یه کمد پر از کتاب گرفته. آنه خیلی خوشحاله و نمیدونه چی بگه. یکی از کتابها رو انتخاب میکنه و شروع به خوندن کتاب میکنه. ناگهان ماریلا داد میزنه: آنه آنه! آنه از خواب بلند میشود. عصر شده. آنه می فهمد که همه آن کتاب ها خواب بیش نبوده. سپس بلند شد و به سر میز شام رفت. هیچ کس سر میز شام یک کلمه هم حرف نزد. موقع خواب ماریلا به آنه گوشزد کرد که لباسهاشو روز زمین نریزه و بذاره رو صندلی. سپس گفت: قبل از خواب دعا کن و بگیر بخواب. - ولی من قبلا هیچوقت دعا نکردم. مطمئن نیستم چطوریه. -چی؟ یعنی هیچوقت دعا نکردی؟ میدونی خدا کیه؟ - اگر به خدا اعتقاد دارین. اون همه جا هست. - حد اقل خوبه کافر نیستی. اینو کجا یاد گرفتی؟ - تو مدرسه روز های یکشنبه تو یتیم خونه. من خدا رو دوست دارم. چون صدامونو میشنوه - به هر حال تو نمیدونی چطور باید دعا کنی. این کار رو یه بچه کوچیک هم میتونه انجام بده. - دخترهای مو قرمز خوب آسونتر پیدا میشن تا بد. هیچ کسی بدون موهای قرمز نمیتونه بفهمه. خانم توماس که میگه موهای قرمز من نعمت خداست. از اون روز به بعد من تصمیم گرفتم خدا رو فراموش نکنم. بعلاوه. من وقت دعا کردن نداشتم. من همش باید دوقلو بزرگ میکردم. - اگه میخوای تو این خونه بمونی باید دعا کنی. - خب چطوری؟ اگه فکر کنیم دعا کردن جالبتر میشه. چون آدم هرچی بخواد میتونه بگه - اول زانو میزنیم - چرا باید زانو بزنیم؟ من دوست دارم تصور کنم تنها میون درختام. رو سبزه هام و دارم به آسمون نگاه میکنم. اینطوری دعا کردن بهتره. ماریلا تعجب کرد - خب حالا باید چی بگم؟ - خدایا همه مریضا رو شفا بده... من چه میدونم! تو باید خودت دعا کنی. باید خدا رو شکر کنی. هر چی میخوای از خدا بهش بگو. - پدر مهربان آسمانی... کشیش ها همیشه همین رو میگن... پدر مهربان آسمانی، از تو برای دریاچه آبهای درخشان، ملکه برفی، جاده ساحلی تشکر میکنم. من خالصانه تشکر میکنم. من آرزو های خیلی زیادی دارم. خیلی طول میکشه اگه بخوام بگم. ولی خواهش میکنم 2 تا از بهترین آرزو هام رو براورده کن. کاری کن من تو گرین گیبلز بمونم و دیگه اینکه وقتی بزرگ شدم منو زیبا کن. با احترام آنه شرلی خوب چطور بود؟ من میتونم بیشتر از این دعا کنم. ماریلا بسیار بسیارتعجب کرد. گفت: خیلی خوب. برو بخواب... - باشه. شب بخیر ماریلا داشت میرفت که آنه گفت: حالا یادم اومد. من باید میگفتم "آمین" نه "با احترام". درست مثل یه کشیش. خیلی بد شد که من گفتم با احترام؟ - فکر کنم... نه بد نیست... - عالیه! شب بخیر. متیو کاتبرت! فکر میکنی این بچه تو اولین شب دعاش چی گفت؟ وقتی کار لباس هاشو تموم کردم میفرستمش مدرسه روز های یکشنبه... آه. یه زندگی پر از دوقلو... باید خیلی چیزا یادش بدم. - درسته... [ سه شنبه 90/6/1 ] [ 11:17 عصر ] [ آنه شرلی ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |