آنه شرلی با موهای قرمز
|
قسمت چهارم : آنه وسایل خود را جمع کرده و سواردرشکه کاتبرت ها میشود. ماریلا درشکه را میراند. درشکه به راه می افتد. آنه برای آخرین بار منظره تماشایی جلو پنجره را از پایین نگاه میکند. درشکه جلو متیو می ایستد. متیو میگوید: جری امروز صبح اینجا بود. من بهش گفتم واسه تابستون بیاد کمکم. اما ماریلا برای خاتمه این موضوع گفت: برادر, تو میتونی از یه بچه برای کمک تو مزرعه استفاده کنی. و کالسکه را با سرعت به راه انداخت. آنه که میخواست آخرین خداحافظی را انجام دهد فریاد زد: خداحافظ خرگوش! خداحافظ ملکه برفی!... خداحافظ عمو! خداحافظ!... کالسه از خانه دور شده و وارد جاده میشود. هنوز کمی از موضوع خداحافظی آنه با خرگوش ها نگذشته بود که گفت: من میخوام از این کالسکه سواری لذت ببرم... اگه من یه تصمیمی بگیرم. قطعا انجامش میدم. من تو فکر برگشتن به یتیم خونه نیستم... اونم وقتی که داریم سواری میکنیم.
ماریلا تعجب کرد. آنه ادامه داد: ببینید! یه گل رز وحشی اونجاست. اون باید خوشحال باشه که یه رز هست. خوب نبود اگه گل ها میتونستن صحبت کنن؟من مطمئن هستم این گل های قشنگ میتونن با ما صحبت کنن. و تازه صورتی قشنگ ترین رنگ دنیاست. من صورتی رو خیلی دوست دارم... [با حالت ناراحتی] اما نمیتونم صورتی بپوشم. آدم های مو قرمز نمیتونن صورتی بپوشن... شما شخصی رو میشناسین که وقتی بچه بوده رنگ موهاش قرمز بوده ولی وقتی بزرگ شده موهاش یه رنگ دیگه شده؟ ماریلا که دیگه از این همه حرف خسته شده بود با حالت سرد گفت: نه... و اگر هم بوده معلوم نیست در مورد تو هم همینطور بشه. آنه از شنیدن این حرف کمی نا امید شد و گفت: خب, خدا کنه در مورد من اینطور بشه. زندگی من گورستان کاملی از امید به خاک سپرده شده است... این یه جمله هست که من تو یه کتاب خوندم. من هر وقت از چیزی ناامید میشم این جمله رو میگم. این جمله به من آرامش میده. - من که چیزی از آرامش تو این نمیبینم. - چرا داره, چون این جمله هم قشنگه هم رمانتیک. کاش من به جای قهرمان داستان که یه زن بود میبودم... ما امروز از پل "دریاچه آب های درخشان" رد میشیم؟ - اگه منظورت "دریاچه بری" هست نه. ما امروز از یه جاده ساحلی رد میشیم. - جاده ساحلی قشنگه. البته به شرطی که بگید "جاده ساحلی". چقدر تا اونجا مونده؟ - حدود 5 مایل. اگه انقدر دوست داری صحبت کنی چرا درباره خودت صحبت نمیکنی؟ - آخه زندگی من ارزش تعریف کردن رو نداره. اما چون شما دوست دارین من یه تصویر دارم... اینطوری جالبتر میشه. - نه! من نمیخوام تصویری از تو ببینم. حتما اونموقع مثل یه چوب خشک بودی. خب شروع کنیم. چندسالته و کجا به دنیا اومدی؟... خب؟ بگو دیگه! -نه! به چه درد میخوره؟ من نمیخوام در مورد این چیزا صحبت کنم. درشکه کنار یه زن با موهای قهوه ای ایستاد. اون زن گفت: این یه دختر یتیم خونه هست؟ ولی این که پسر نیست. خانم لیند گفته بود قراره پسر باشه. یعنی فرق دختر و پسر رو نمیدونن؟ - نه اینطور نیست. اشتباه شده. یه دختر رو به جای پسر آوردن. - این واقعا مایه تاسفه. ولی چرا اینجوری شد؟ - خودم هم نمیدونم. میرم از "خانم اسپنسر" میپرسم. او باید بدونه. - با اینکه این یه اشتباه بوده و دختره برمیگرده به یتیم خونه. ولی این دختر واقعا رقت انگیزه! -ببخشید من باید برم... آنه تحمل این همه توهین رو نداشت. برای همین هم از درشکه پیاده شد و به سوی دشت رفت. ماریلا: آنه! مشکلی پیش اومده؟ آنه آنه! برگرد! آنه! اون زن که فهمیده بود چه اشتباهی کرده گفت: من رو ببخشید. من زیادی وقت شما رو گرفتم... من دیگه باید برم. سکوتی عجیب حکمفرما بود. فقط صدای خش خش خوردن اسب به گوش می رسید. انگار طبیعت هم منتظر بود ببینه چی میشه. آنه روی یه کنده نشسته بود و به زمین نگاه میکرد. سرش رو بالا گرفت و به آسمون نکاه کرد. سپس بلند شد و آرو آروم به طرف درشکه رفت. و گفت: ببخشید خاله. من خوبم. ادامه بدیم. ماریلا: من هم اشتباه کردم. نمیخواستم اینطوری بشه. - میخوام در مورد گذشته ام بگم. از وقتی که به دنیا اومدم. ماریلا هیچی نگفت و درشکه رو به حرکت در آورد. من تو شهر "Bolingbroke" به دنیا اومدم. مارس گذشته یازده سالم شد. اسم پدرم "والتر شرلی" بود. اون معلم دبیرستان شهرمون بود. اسم مادرم هم "برتا شرلی" بود. برتا و والتر اسم های دوست داشتنی ای هستن. مگه نه؟ من خوشحالم که اسم والدینم ایناست. واقعا یه افتضاح بود اگه اسم پدرم "جِدِدیا" بود. - من فکر میکنم مهم نیست اسم آدم چی میخواد باشه. مهم رفتار آدمه. - نمیدونم... من تو یه کتاب خوندم اگه اسم رز هرچی باشه بازم بوی خوبی داره... آخه چطوری میتونه بوی خوبی داشته باشه اگه اسمش خار یا راسو یا کلم بود؟ -اه!! اسم ها رو ول کن. در مورد والدینت بگو! - ... خب. مادرم هم یه معلم دبیرستان بود. ولب وقتی با پدرم ازدواج کرد. رفتن تو یه خونه باغی زرد زندگی کردن. من هیچ وقت اون خونه رو ندیده بودم. ولی تصوری ازش دارم... خانه ای زیبا با پنجره هایی که دورش گل های زیبا بود, یاس های بنفش در باغچه, دری چوبی با رنگ سفید که دورش پیچک حلقه زده بود... درسته که من ندیدم ولی انگار جلو چشمام هست. من تو اون خونه به دنیا اومدم. خانم توماس به من گفت که من زشت ترین بچه ای بودم که تا به حال دیده. من استخوانی و ریزنقش بودم... البته هنوز هم هستم. ولی مادرم میگفت من زیباترین بچه دنیا بودم. من فکر میکنم یه مادر قاضی بهتریه تا یه دختر گدا که نظافتچی هست. درسته؟ - به هر حال هر مادری بچه اش رو دوست داره و فکر میکنه قشنگه. - خیلی خوشحالم که مادرم منو دوست داره. ولی من نفهمیدم اون چقدر منو دوست داره. چون زیاد زنده نموند. وقتی سه ماهه بودم اون مرد. کاش اونقدر زنده میموند که بتونم مامان صداش کنم. ولی من هیچ کسی رو مامان صدا نزدم. پدرم هم 4 روز بعد از مرگ مادرم زنده موند. بعد از اون خانم توماس گفت با من چه کار کنن. بعد از اون هیچ کس منو نمیخواست. آخرش هم خانم توماس منو نگه داشت. این سرنوشت من بود آنه بعد از اون هیچ حرفی نزد. ماریلا هم همینطور. اون فقط منتظر بود آنه صحبت کنه. خانم توماس فقیر بود و شوهر مشروب خور داشت. وقتی 4 سالم بود اونا از شهرمون به "Marysville" رفتن. من به اونا در نگهداری بچه هاشون کمک میکردم. یه پسسر و یه دختر. چون باید هر روز کار میکرد. و شوهرش هم بلد نبود از بچه ها مراقبت کنه. آخرش هم آقای توماس زیر قطار رفت و کشته شد.آخرش هم فهمید با من چکار کنه. خانم "هاموند" از اونور رودخونه اومد. من رفتم باهاش تا با اون زندگی کنم. خانم هاموند 8 فرزند داشت. من بچه ها رو دوست دارم ولی سه بار دوقلو زاییدن خیلی زیاده. وقتی آخرین دوقلوش رو زایید من قاطعانه به خانم هاموند گفتم من بیشتر از این دوقلو نمیخوام! من دوسال بالای رودخونه با اونا زندگی کردم. بعدش آقای هاموند مرد و ما از اونجا رفتیم. اون بچه هاش رو میان فامیل تقسیم میکرد. من به یتیم هونه ای تو "Hopeton" رفتم. چون هیچکس منو نمیخواست. اونا منو نمیخواستن یا میگفتن اینجا پر شده. بعد از 6 ماه خانم اسپنسر اومد. ماریلا: تو به مدرسه رفتی؟ -بله ولی نه همیشه. وقتی ما بالای روخونه رفتیم خیلی از مدرسه دور بودیم. زمستون ها نمیتونستم برم. تابستون هم باید کار میکردیم. من فقط بهار و پاییز میرفتم. من خوندن رو دوست دارم و یه سری شعر بلدم. کتابهای والدینم رو هم خوندم. اونا خیلی چیزا به من یاد دادن. ولی من اشتباهی اونا رو انداختم تو زباله ها. - خب... اونجا زن هم بود. خانم توماس و هاموند. اونا با تو رفتار خوبی داشتن. -اونا به معنایی تا اوجا که ممکن بود با من مهربون بودن. با اینکه شوهر های خوبی نداشتن و من همش باید دوقلو بزرگ میکردم ولی احساس من اینه که اونا خوب بودن. ماریلا سوال دیگه ای نپرسید. آنه هم حرف دیگه ای نزد. البته هر از چند گاهی در مورد زیبایی طبیعت گرین گیبلز میگفت.
[ دوشنبه 90/5/31 ] [ 9:50 صبح ] [ آنه شرلی ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |